می روی سفر ! برو، ولی/ زود برنگرد
/ مثل آن پرنده باش
/ آن پرنده ای که رو به نور کرد
/ می روی، ولی به ما بگو
/ راه این سفر چه جوری است؟
/ از دم حیاط خانه ات
/ تا حیاط خلوت خدا
/ چند سال نوری است؟
/ راستی چرا مسیر این سفر
/ روی نقشه نیست؟
/ شاید اسم این سفر که می روی
/ زندگی ست!
***
جز دلت که لازم است
هیچ چیز با خودت نمی بری
نبر ولی
از سفر که آمدی
راه با خودت بیار
راه های دور و سخت
***
خسته ایم از این همه
جاده های امن و راه های تخت
***
می روی سفر برو، ولی
زود بر نگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده ای که عاقبت
قله سپید صبح را
فتح کرد.
سفر بخیر
« ـ به کجا چنین شتابان؟»
گون از نسیم پرسید.
« ـ دل من گرفته زینجا،
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
« ـ همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم. . .»
« ـ به کجا چنین شتابان؟»
« ـ به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم.»
« ـ سفرت به خیر اما، تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفهها، به باران،
برسان سلامِ ما را.»
کاش وقتی زندگی فرصت دهد گاهی از پروانه ها یادی کنیم.....
کاش بخشی از زمان خویش را وقف قسمت کردن شادی کنیم....
کاش وقتی آسمان بارانیست اززلال چشمهایش تر شویم....
کاش شب وقتی تنها میشویم با خدای یاس ها خلوت کنیم....
کاش بین ساکنان شهر عشق رد پای خویش را پیدا کنیم.....
کاش با الهام از وجدان خویش یک گره از کار ه دلها وا کنیم......
کاش رسم دوستی را ساده تر مهربانی تر آسمانی تر کنیم......
کاش در نقاشی دیدار مان شوق ها را ارغوانی تر کنیم.......
کاش وقتی شا پرک ها تشنه اند ما به جای ابر ها گریان شویم.....
اشک من هم جاری است
شاید این ابر که می نالد و می گرید از درد من است
آخری اخر ابر هم - از دلم با خبر است
شاید او می داند
که فرو خوردن اشک
قاتل جان من است
من به زیر باران از غم و درد خودم می نالم
اشک خود را که نگه می دارم با یه بغض کهنه
من رهایش کردم باز زیر باران
من به زیر باران اشکها می ریزم
همگان در گذرند
باز بی هیچ تامل در من
سر به سوی آسمان می سایم؛
من نمی دانم...
صورتم بارانی است یا آسمان بارانی است
گُنگم!
مثل سیمای زنی در مه
مردی در گرگ و میش
این واقعیت این روزهای من است!
_ انگار که جعبه ی رنگهایم
در جوی آب افتاده باشد _
مبهم ترین نقاشی تمام زندگی ام را ترسیم میکنم
منی که میرود ... بی تو ...
در سکوتِ میان دو گریه ، لبخند میزنم
و آرامش را به صرف یک فنجان تلخکامی دعوت میکنم
حالا فیلسوف وار سکوت میکنم
هر آنچه را که با فریاد گفتنی نیست
لطفا به اندازه ی تمام دوستت دارم هایی که نشنیدم
سکوتم را بشنو
" قاصدک "
شب سردی است و من افسرده..راه دوری است و پایی خسته!!
تیرگی هست و چراغی مرده..می کنم تنها از جاده عبور!!
دور ماندند ز من آدم ها..سایه ای از سر دیوار گذشت!!
غمی افزون مرا بر غم ها..فکر تاریکی و این ویرانی!!
بی خبر آمد تا با دل من..قصه ها ساز کند پنهانی!!
نیست رنگی که بگوید با من..اندکی صبر سحر نزدیک است!!
هر دم این بانگ بر آرم از دل..وای این شب چقدر تاریک است!!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟!..قطره ای کو که به دریا ریزم؟!..
صخره ای کو که بدان آویزم؟!..مثل این است که شب نمناک است!!
دیگران را هم غم هست به دل..غم من لیک غمی غمناک است!!
مطالب جدید تر | مطالب قدیمی تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.