شعر - مند خورموج(خلتک)
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باز آن احساس گنگ و آشنا
در دلم سیر و سفر آغاز کرد

باز هم با دستهای کودکی
سفره ی تنگ دلم را باز کرد

باز برگشتم به آن دوران دور
روزهای خوب و بازیهای خوب

قصه های ساده ی مادربزرگ
در هوای گرم شبهای جنوب

رختخوابی پهن، روی پشت بام
کوزه های خیس، با آب خنک

بوی گندم، بوی خوب کاهگل
آسمان باز و مهتاب خنک

از فراز تپه می آمد به گوش
زنگ دور و مبهم زنگوله ها

کوچه های روستا، تنگ غروب
محو می شد در غبار گله ها

های و هوی کوچه های شیطنت
دست دادن با مترسکهای باغ

حرفهای آسمان و ریسمان
حرفهای یک کلاغ و چل کلاغ

روزهای دسته گل دادن به آب
چیدن یک دسته گل از باغچه

جست و جوی عینک مادربزرگ
توی گرد و خاک روی طاقچه

فصل خیش و فصل کشت و فصل کار
فصل خرمنجا و خرمنکوب بود

خواندن خطهای در هم توی ماه
خوابهای روی خرمن خوب بود

روزهای خرمن افشانی که بود
خوشه ها در باد می رقصید شاد

دانه های گندم و جو را ز کاه
پاک می کردیم با آهنگ باد

در دل شبهای مهتابی که نور
مثل باران می چکید از آسمان

می کشیدیم از سر شب تا سحر
بارهای کاه را تا کاهدان

آسمانها در مسیر کهکشان
ریزه های ماه را می ریختند

اسبها از بارشان، در طول راه
ریزه های کاه را می ریختند

ریزه های کاه خطی می کشید
از سر خرمن به سوی کاهدان

کهکشانی دیده می شد در زمین
کهکشان دیگری در آسمان

توی خرمنجای خاکی کیف داشت
بازی پرتاب «توپ آتشی»

«دوز» بازیهای بی دوز و کلک
جنگ با «تیر و کمانهای کشی»

جنگ مردان مثل جنگ واقعی
جنگ با سنگ و تفنگ و چوب بود

جنگ ما مانند «جنگ زرگری»
گر چه پرآشوب، اما خوب بود

مرگ ما یک چشم بستن بود و بس
خون ما در جنگها بی رنگ بود

هفت تیر چوبی ما بی صدا
اسبهای چوبی ما لنگ بود

آسیاهای قدیمی خوب بود
دوستیهای صمیمی خوب بود

گر چه ماشینهای ما کوکی نبود
باز «ماشینهای سیمی» خوب بود

ظهرها بعد از شنا و خستگی
ماسه های نرم کارون کیف داشت

وقت بیماری که می رفتیم شهر
سینمای گنج قارون کیف داشت

روزها در کوچه های روستا
دیدن ملای مکتب ترس داشت

دیدن جن توی حمام خراب
دیدن یک سایه در شب ترس داشت

چشمها، هول و هراس ثبت نام
دستها، بوی کتاب تازه داشت

گر چه کیف ما پر از دلشوره بود
باز هم دلشوره ها اندازه داشت

«باز باران با ترانه» می گرفت
دفتر «تصمیم کبری» خیس بود

«خاله مرجان» و خروس ساده اش
که پر و بالش سرا پا خیس بود

روزهای باد و باران و تگرگ
تیله بازی های ما با آسمان

تیله های شیشه ای از پشت بام
صاف، غل می خورد توی ناودان

بعضی از شبها که مهمان داشتیم
گرم و روشن بود ایوان و اتاق

می نشستیم از سر شب تا سحر
فال حافظ بود و گرمای اجاق

«هفت بند» کهنه ی «کاکا علی»
ناله اش مثل صدای آب بود

شاهنامه خوانی «عامو رضا»
داستانش رستم و سهراب بود

یاد شربتهای شیرین و خنک
توی ظهر داغ عاشورا به خیر!

یاد آش نذری همسایه ها
روضه ها و نوحه خوانیها به خیر!

یاد ماه روزه و شبهای قدر
یاد آن پیراهن مشکی به خیر!

یاد آن افطارهای نیمه وقت،
روزه های کله گنجشکی به خیر!

قهرها و آشتیهای قشنگ
با زبان آشنای «زرگری»

یک دوچرخه، چند چشم منتظر
بعد از آن هم بوی چسب پنچری

چال می کردیم زیر یک درخت
لاشه ی گنجشکهای مرده را

«چینه» می دادیم نزدیک اجاق
جوجه های زرد سرماخورده را

خواب می رفتیم روی سبزه ها
سیر می کردیم توی آسمان

راه می رفتیم روی ابرها
تاب می بستیم بر رنگین کمان...

ناگهان آن روزها را باد برد
روزهایی را که گل می کاشتیم

روزهایی که کلاه باد را
از سرش با خنده بر می داشتیم

بالهای کاغذی آتش گرفت
قصه های کودکی از یاد رفت

خاک بازیهای ما را آب برد
بادبادکهای ما بر باد رفت

آه، آیا می توان آغاز کرد
باز این راه به پایان برده را؟

می توان در کوچه ها احساس کرد،
باز بوی خاک باران خورده را؟

می توان یک بار دیگر باز هم
بالهای کودکی را باز کرد؟

چشمها را بست و بر بال خیال
تا تماشای خدا پرواز کرد؟

قیصر امین پور




پنج شنبه 91/12/17 | 6:28 عصر | khedri | نظر