صدفی به صدف دیگرگفت : درد زیادی در درونم احساس می کنم .دردی سنگین که مرا عذاب می دهد . صدف دیگربا غرور گفت : ستایش خدای اسمان و زمین را که من هیچ دردی را در خود ندارم خوب هستمو سلامت . در همان لحظه خرچنگی از انجا عبور می کرد و صحبت انها را شنید رو کرد بهصدف از خود راضی و گفت : بله تو کاملا خوب و سلامتی " اما دردی که همسایه ات را میازارد مرواریدی بی نهایت زیباست که تو از ان بی بهره ای
شنبه 91/10/2 | 4:44 عصر | khedri | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.