اشعار زیبا و ادبی - مند خورموج(خلتک)
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

امروز، امروز است.
امروز صبح اگر از خواب بیدار شدی و دیدی ستاره ها در آسمان نمی تابند ، ناراحت  نشو،حتما دارند با تو قایم باشک بازی می کنند، پس باآنها بازی کن.
اگر قبل از خواب آرزو کردی فردا باران ببارد، ولی نبارید،مطمئن باش الهه باران می خواهد تو شکوه باران را باور کنی،پس باورش کن.
امروز امروز است.
امروز هر چه قدر بخندی و هر چه قدر عاشق باشی ، به ذخایر نفتی جهان آسیبی نمی رسد،پس بخندو عاشق باش.
امروز هرچه قدر دلها را شاد کنی ، به قیمت بلیط اتوبوس اضافه نمی شود،پس شادی بخش باش.
امروز هر چه قدر نفس بکشی ، جهان با مشکل کمبود اکسیژن روبه رو نمی شود ، پس از اعماق وجودت نفس بکش.
امروز امروز است.
امروز هر چه قدر آرزو کنی ، چشمه آرزوهایت خشک نمی شود، پس آرزو کن.
امروز هر چه قدر خدا را صدا کنی ، خسته نمی شوی ، پس صدایش کن.
او منتظر توست.
او منتظر آرزوهایت ، خنده هایت ، گریه هایت ، آفرین گفتن هایت ، دل شاد کردن هایت، نفس کشیدن هایت ، ستاره شمردن هایت، عاشق بودن هایت است.
امروز امروز است، امروز جاودانه است و امروز زیباترین روز دنیاست.
the day was a year at first ,when children ran the garden
روزها به اندازه یک سال است ، وقتی که بچه هستی و توی باغ می دوی.
the day shrank down to a month, when the boys play ball
روزها به اندازه یک ماه می شوند ، وقتی که پسر بچه ای هستی و توپ بازی می کنی .
the day was a week then after , when young men walked in the garden
روزها به اندازه یک هفته می شوند ، وقتی که مرد جوانی هستی و در یک باغ قدم میزنی.
 the day was itself a day , when love grew tall
روزها به اندازه یک روز خواهند شد ، وقتی که عاشق می شوی.
the day shrank down to an hour , when old man limped in the garden
روزها به اندازه یک ساعت می شوند ، وقتی که سالخورده ای و در باغ راه می روی.
the day will last forever , when it is nothing at all
روزها به پوچی سپری می شوند ، وقتی که هیچ چیز در بین نیست



سه شنبه 92/8/14 | 8:58 صبح | khedri | نظر

 

می اندیشم زندگی رویاییست و بال و پری دارد به اندازه عشق...

بیاندیش اندازه عشق در زندگیت چقدر است؟

در کجای زندگیت است؟

دلم به حال عشق می سوزد.چرا سالهاست کسی را عاشق ندیدم؟...

مگر نمی دانیم برای هر کاری عشق لازم است  ...

رهگذری آرام از کنارم می گذرد و بدون حس عشق می گوید : صبح بخیر....

 صدایش در صدای باد گم می شود و به گوش قلبم نمی رسد.

زمان می گذرد

و در انتهای راه می فهمی چقدر حرف نگفته در دل باقی مانده،

حرفهایی که می توانست راهی به سوی عشق باشد.


حرفهای ناتمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیرند.

.

.

.

ناگهان لحظه غربت می رسد

و تو در می یابی که چقدر زود دیر شده..

به تکاپو می افتی...

در غربت بیابان ,در کوچ شبانه پرستوها, در لحظه وصال موج و ساحل،

در... دنبال عشق می گردی.

دیر شده خیلی دیر.

هر روز دوست داشتن را به فردا می انداختی

 و حالا می بینی دیگر  فردا یی وجود ندارد.


سالها چشمت را به رویش بسته بودی

و نمی دانستی و یا شاید نمی فهمیدی.

امروز حرف حقیقت را باور می کنی ...

اما افسوس که خیلی زودتر از انچه فکر می کردی دیر شده...




سه شنبه 92/8/14 | 8:57 صبح | khedri | نظر

 

باتو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
باتو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
باتو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر،حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد

باتو، دریا با من مهربانی می کند
باتو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
باتو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
باتو، من با بهار می رویم
باتو، من در عطر یاس ها پخش می شوم
باتو، من در شیره ی هر نبات میجوشم
باتو، من در هر شکوفه می شکفم
باتو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم
باتو، من در روح طبیعت پنهانم
باتو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
باتو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند

بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار می میرم
بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم
بی تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، درتنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپ رکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من ، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک ، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.




سه شنبه 92/8/14 | 8:57 صبح | khedri | نظر

 

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم       

   که تا ناگه زیکدیگر نمانیم     

  چه آمد برسراقوام و خویشان

     که گردید جمعشان اینطور پریشان    

            چرا فامیلها ازهم جدایند       

  چرا دوستان رفیقان بی وفایند   

                       چرا خواهر زخواهر میگریزند      

   برادر بابرادر  درستیزند     

             چرا دختر زمادر ننگ دارد    

     پدر با بچه هایش جنگ دارد    

       چرا مهرو محبت کیمیا شد      

   همه دوستی رفاقت ها ریاشد       

     نبینیم خنده ای برروی لبها   

      نه روز آرامشی داریم نه شبها  

   نه پولدار را زپولش لذتی هست     

    نه نادار را بجایی عزتی هست    

   نه آسایش نه آرامش نه راحت   

      همه مشتاق یک آن استراحت

  نبینی یک نفر را که کسل نیست  

 پراست دلها و جای درد و دل نیست  

       همه درگیر نوعی اضطرابند    

  چو نفرین گشته دائم در عذابند     

      بخود آیید عزیزان راه کج شد  

   ازاین رو زندگانی ها فلج شد       

     چومردم را عوض شد زندگانی  

  شده این زندگانی زنده مانی

 همه چیز هست و روز خوش نبینیم

   مدام سر در گریبان می نشینیـم

  به ظاهر خانه ها ما کاخ شاه است

 درونش یک جهان اندوه و آه اســت 

  در و دیوارها کاشی و سنگ است

 ولی هر خانه یک میدان جنگ است  

            تمام خیر و برکت ها برافتاد   

   طبیعت با شما مردم درافتاد    

   چرااینگونه شدازمن کنید گوش     

  شده مهر و محبت ها فراموش      

  دگر از بذل بخشش ها خبر نیست

   زانصاف و مروت ها خبر نیست  

           شده نایاب صفا و مهربانی  

      تعارف ها شده سرد و زبانی      

      عموجان خاله جان دیگر نگوییم 

        برای مرگ هم در آرزوئیم     

   یکی حج میرود سالی دوسه بار  

   کنارش خواهرش نادار و ناچار     

       یکی با سود و پول های نزولی 

      رود مکه به امید قبولی        

       یکی از کربلا و شام گوید       

برای فخر براقوام گوید          

 یکی نازد به ماشین و به باغش       

  یک باد تکبر بردماغش 

 یکی انگاراز بینی فیل است 

زبس خود خودخواه و مغرور و بخیل است

  یکی وقتی به ماشینش سوار است 

  فقط مثل بتی اززهر ماراسـت  

   چنان در غبغبش باد غروراست  

     که گوئی از نژادسلم و تور است     

        تمام کارها گشته ریایی    

   نجابت شد عوض با بی حیایی    

           بزرگترها ندارند احترامی  

      به محتاجان ندارند اعتنائی        

 همه چسبیده جیب و کار خودرا   

   به فکرند تا ببندند بار خودرا   

       کسی را با کسی کاری نباشد 

      اگر باری بود یاری نباشد      

   فقط دنبال نفع و کار خویشند     

  به فکر گرمی بازار خویشند      

       نه درفکرحلال ونه حرامند     

  همه دارند نعمت زوالند    

  برای پول درآرند چشم هــم را   

     به هر گندی نمایند پرشکم را   

 زبس حرص و طمع درسینه دارند 

  مدام با هم چو دشمن کینه دارند 

        شرف را مثل کالا میفروشند  

  برادرها برادر را بدوشند     

 هنوزبابانمرده سردماغ است    

سرمیراث دعوا داغ داغ است   

   چنین مردم هرگزخیری نبیننـد 

  اگرقارون شوندبازهم همینند  

  خلاصه دوستان دانید چه کاریم؟ 

   همگی برخرشیطان سواریم  

  بیا تا تا راه دیگر پیش گیریم    

 سراغ از اصل و ذات خویش گیریم 

         بیاتاقدرهمدیگربدانیم

 غرور وکینه را را ازخودرانیم  

       بیاتا دست یکدیگربگیریم

ضمانت نیست تا فردا نمیریم       

                فردا یک رازاست نگرانش نباش 

               دیروز یک خاطره بود حسرتش را نخور          

      اماامروز یک هدیه است قدرش را بدان                               




سه شنبه 92/8/14 | 8:56 صبح | khedri | نظر

 

السلام علیکم یااباصالح المهدى (عج)السلام علیک یاامین الله فى ارض وحجته على عباده(یاصاحب الزمان آجرک الله)ماه محرم بر شما وعاشقان حسین تسلیت عرض مینمایم)

 

 

 

 

اردوی محرم به دلم خیمه به پا کرد

دل را حرم و بارگه خون خدا کرد

 

 

 

محرم آمد و ماه عزا شد

مه جانبازی خون خدا شد

جوانمردان عالم را بگویید

دوباره شور عاشوار به پا شد

 

 

حسین میا به کوفه ، کوفه وفا ندارد …

 

ای به دل بسته ، قدری آهسته

کن مدارا با ، زینب خسته ...

یا حسین مظلوم …

 

 

یه جائیه تو دنیا همه براش می میرن

تموم حاجتا رو همه از می گیرن

بین دو نهر آبه ، یه سرزمین خشکه

شمیم باغ و لاله اش خوشبو ز عط مُشکه

شبای جمعه زهرا زائر این زمینه

سینه زن حسینه ، یل ام البنینه …

 

 

دوست دارم هر چی دارم بدم به راه تو حسین

تا که سینه خیز بیام میون بین الحرمین

 

 

السلام ای وادی کرببلا

السلام ای سرزمین پر بلا

السلام ای جلوه گاه ذوالمنن

السلام ای کشته های بی کفن

 

 

کاش بودیم آن زمان کاری کنیم

از تو و طفلان تو یاری کنیم

کاش ما هم کربلایی می شدیم

در رکاب تو فدایی می شدیم

السلام علیک یا ابا عبدالله …

 

 

کربلا لبریز عطر یاس شد. . . .نوبت جانبازی عباس شد

 

 

دیباچه ی عشق و عاشقی باز شود

دلها همه آماده ی پرواز شود

با بوی محرم الحرام تو حسین

ایام عزا و غصه آغاز شود

 

 

نازم آن آموزگاری را که در یک نصف روز

دانش‌آموزان عالم را همه دانا کند

ابتدا قانون آزادی نویسد بر زمین

بعد از آن با خون هفتاد و دو تن امضا کند

 

 

دل را اگر از حسین بگیرم چه کنم

بی عشق حسین اگر بمیرم چه کنم

فردا که کسی را به کسی کاری نیست

دامان حسین اگر نگیرم چه کنم

 

 

گویند که در روز قیامت علمدار شفاعت زهراست . . . علم فاطمه دست قلم عباس است.

 

 

پرسیدم از هلال چرا قامتت خم است ؟

آهی کشید و گفت ماه محرم است…

 

 

باز محرم رسید، ماه عزای حسین

سینه‌ی ما می‌شود، کرب و بلای حسین

کاش که ترکم شود غفلت و جرم و گناه

تا که بگیرم صفا، من ز صفای حسین

 

 

فرشته‌ها از امشب صبوی غم می‌نوشن

دوباره اهل جنت پیرهن سیاه می‌پوشن

 

 

با آب طلا نام حسین قاب کنید

با نام حسین یادی از آب کنید

خواهید مه سربلند و جاوید شوید

تا آخر عمر تکیه بر ارباب کنید

فرا رسیدن ماه محرم تسلیت باد

 

 

باز محرم شدو دلها شکست از غم زینب دل زهرا شکست

باز محرم شد و لب تشنه شد از عطش خاک کمرها شکست

آب در این تشنگی از خود گذشت دجله به خون شد دل صحرا شکست

قاسم ولیلا همه در خون شدند این چه غمی بود که دنیا شکست

 

محرم ماه غم نیست ماه عشق است محرم مَحرم درد حسین است

 

 

 

 

 

هر دم به گوش می رسد آوای زنگ قافله ، این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله . حلول ماه محرم ، ماه پژمرده شدن گلستان فاطمه تسلیت باد . التماس دعا




سه شنبه 92/8/14 | 8:55 صبح | khedri | نظر
مطالب جدید تر مطالب قدیمی تر