بسوی خسته حالان کن نگاهی
چه کم گـردد زسلطان گــر نوازد
گدایـــی را ز رحمت گاه گاهــی
مرا شرح پریشانـــی چه حاجت
کــه بر حال پریشانـم گواهـــــی
الهــی تکیـــه بر لطف تـو کـردم
که جز لطفت ندارم تکیه گاهـی
دل سرگشته ام را راهنمـا باش
که دل بی رهنما افتد به چاهی
نهــاده ســر بــه خـاک آشیـانت
گدایی، دردمنـدی ،عذر خواهـی
امید لطف و بخشش از تـو دارم
اسیری ،شرمساری ،روسیاهی
تهی دستی که با اشک ندامت
زپـا افتـــــــاده از بـار گنـــاهـــی
گرفتــــم دامن بخشنـــده ای را
که بخشد از کرم کوهی بکاهی
رحیمی،چاره سازی،بی نیــازی
کریمی،دلنـــوازی،دادخـــواهــی
خوشا آنکس که بندد با تو پیوند
خوشا آن دل که دارد با تو راهی
مـــران از آستــــــانت بینــــوا را
که دیگر در بساطم نیست آهی
مقام و عز و جاهت چون ستایم
کــــه برتر از مقام و عز و جاهی
فنـــا کــــی دولت ســرمد پذیرد
کــــه اقلیـــم بقـــا را پادشاهی
ز نخــــل رحمت بــــی انتهــایت
بیفکن ســایه بر روی گیــاهــی
به آب چشمه لطفت فرو شوی
اگر سرزد خطایی اشتباهـی
مـران یارب زدر گاهت "رسا" را
پنـاه آورده سـویت بـی پناهــی
شعر حافظ دارای ابعاد گوناگون و متنوع سرشار از راز و رمز و پرسش از حقیقت هستی است.
صبحدم از عرش می آمد خروشی، عشق گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند
خواجه شمس الدین محمدبن محمد حافظ شیرازی، از بزرگترین شاعران نغزگوی ادبیات فارسی است. حافظ در اوایل قرن هشتم ه.ق- حدود سال 727- در شیراز دیده به جهان گشود. پدرش بهاءالدین، بازرگان و مادرش اهل کازرون بود. پس از مرگ پدر، شمس الدین کوچک نزد مادرش ماند و در سنین نوجوانی به شغل نانوایی پرداخت. در همین دوران به کسب علم و دانش علاقه مند شد و به درس و مدرسه پرداخت. بعد از تحصیل علوم، زندگی او تغییر کرد و در جرگه طالبان علم درآمد و مجالس درس علمای بزرگ شیراز را درس کرد. او به تحقیق و مطالعه کتابهای بزرگان آن روزگار- از قبیل کشاف زمخشری، مطالع الانظار قاضی بیضاوی و مفتاح العلوم سکاکی و امثال آنها- پرداخت. همچنین در مجالس درس قوام الدین ابوالبقاء عبدالله بن محمود بن حسن اصفهانی شیرازی نیز حضور داشت.
حافظ- همچنانکه از تخلص او برمی آید- قرآن را از حفظ داشت و به چهارده شکل (قراآت هفتگانه) می خواند. حافظ دارای زن و فرزندان بود. در غزلیاتش به مرگ یکی از فرزندانش اشاره کرده است:
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند
چه دید اندر خم این طاق رنگین؟
به جای لوح سیمین در کنارش
فلک بر سر نهادش لوح سیمین
حافظ به سفر علاقه ای نداشت و چون دلبستگی خاصی به شیراز داشت تقریبا تا آخر عمر از شیراز خارج نشد و تنها یکبار به شهر یزد سفر کرد ولی به خاطر ملالت از یزد و یزدیان به شیراز بازگشت:
دلم از وحشت سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
همچنین به دعوت سلطان محمود دکنی راهی دکن شد ولی در جزیره هرمز گرفتار طوفان گردید و به همین دلیل سفر خود را آغاز نکرده به پایان برد و به شیراز بازگشت.
حافظ مردی بود ادیب، عالم به علوم ادبی و شرعی و آگاه از دقایق حکمی و حقایق عرفانی. استعداد خارق العاده او در تلفیق مضامین و آوردن صنایع گوناگون بیانی در غزل او را سرآمد شاعران زمان خویش و حتی تمامی شاعران زبان فارسی کرده است. او بهترین غزلیات مولوی، سعدی، کمال، اوحدی، خواجو و سلمان را استقبال کرده است اما دیوان او به قدری از بیتهای بلند و غزلیات عالی و مضمونهای نو پر است که این تقلیدها و تأثرها در میان آنها کم و ناچیز می نماید. علاوه بر این، مرتبه والای او در تفکر عالی و حکمی و عرفانی و قدرتی که در بیان آنها به فصیح ترین و خوش آهنگ ترین عبارات داشته، وی را به عنوان یکی از بزرگترین و تاثیرگذارترین شاعران ایران قرار داده و دیوانش را مورد قبول خاص و عام ساخته است.
این نکته را نباید فراموش کرد که عهد حافظ با آخرین مراحل تحول زبان فارسی و فرهنگ اسلامی ایران مصادف بود. از این روی زبان و اندیشه او در مقایسه با استادان پیش از وی به ما نزدیک تر است و به این سبب است که ما حافظ را بیشتر از شاعران خراسان و عراق درک می کنیم و سخن او را بیشتر می پذیریم.
از دیگر نکات اشعار او، توجه خاص او به استفاده از صنایع مختلف لفظی و معنوی است به نحوی که کمتر بیتی از او می توان یافت که خالی از نقش و نگار صنایع باشد. اما چیره دستی او در به کار بردن الفاظ و صنایع به حدی است که صنعت در سهولت سخن او اثری ندارد و کلام او را متکلف نمی نماید.
برخلاف اطلاعات حافظ از دقایق عرفانی و اشارات مکرر او به نکات عرفانی، حافظ پیرو طریقتی خاص نبوده است بلکه به عقیده بسیاری، خود او به تنها مراحل سلوک و کمال را طی کرده و به درجاتی نیز رسیده است.
دیوان کلیات او مرکب است از غزلیات، چند قصیده، قطعه، رباعی و دو مثنوی کوتاه با نامهای «آهوی وحشی» و «ساقی نامه».
از نکات قابل توجه درباره دیوان حافظ، رواج "فال گرفتن"- تفأل- از آن است که سنتی تازه نیست و از دیرباز درمیان آشنایان شعر او متداول بوده است و چون در هر غزلی از دیوان حافظ می توان- به هر تأویل و توجیه- بیتی را حسب حال فال گیرنده یافت، او را « لسان الغیب» لقب داده اند.
حافظ با توان شاعری بسیار داستانهای قرآنی را با اشارههای ظریف در شعرش بیان میکند اما به واقع او ناظم شعر نیست که به بیان روایی داستان بپردازد بلکه شاعری تواناست که با تخییل و شناخت عمیق بسیاری از مسایل قرآنی و اجتماعی را در قالب شعر ارائه میدهد.
نگاه حافظ به جهان هستی نگاهی فراگیر است به گونهای که تمام مسایل مادی و معنوی را با بیانی شیرین و محکم و با بکارگیری استعاره و تشبیه، ایهام و مجاز و سایر صناعات ادبی بیان میکند.
زمانی که با شاعری چون حافظ رو به رو هستیم در واقع با جهانی سرشار از ظرافت و معنا رو به روییم. گسترگی معنایی در شعر او به حدی است که هر کس از دیدگاه خویش مفاهیم ذهنی متناسب با تفکر خود را در شعرش پیدا می کند و نظری خاص درباره او ارائه میدهد.
اصطلاحات عرفانی که در شعر حافظ بکار برده میشود، در اثر آگاهی کامل و شناخت معنایی صحیح است اما به واقع حافظ قبل از اینکه عارف باشد شاعری بزرگ و تواناست و تفکر شاعرانهاش بر عرفان او برتری دارد. حافظ دیدگاه عارفانه و امیدوار کننده دارد و عرفان به مفهوم واقعی کلمه در اشعار او نمایان است و در شعرش همواره امید به آیندهای روشن را نوید میدهد به گونهای که مخاطب با مطالعه اشعارش به نوعی لذت معنوی دست مییابد.
حافظ شاعری است که در قرن حاکمیت زهد و ریا و خفقان، شعری فراگیر و رندانه دارد و از همه مسائل جهان هستی با بیانی ظریف و رندانه سخن میگوید و همواره از تظاهر و تزویر دوری می جوید و شعر برایش جنبهای متعالی و آرمانی دارد.
اشعار حافـظ شیـرازی بـا الـهـام از تعالیم ناب اسلامی و مفاهیم گرانقدر قرآنی سروده شده است و همگـی ایـن اشعـار حـاوی کنایات و استعارات زیبا و بی نظیر است.
این شاعر پرآوازه ایران زمین در سال791 یا 792 هجری قمـری دارفـانـی را وداع گفت.
روحش شاد.
در اوایل قرن هشتم و در اوضاع نابسامان شیراز که متاثر از تحولات قرن هفتم ایران زمین بود حافظ دیده به جهان گشود و در منازعات میان امرای آل اینجو و آل مظفر شخصیتش شکل گرفت و تبدیل به ستاره ای درخشان در آسمان ادب فارسی بلکه جهان ادبیات گردید و توفیق این را یافت که بیش از همه شاعران فارسی زبان مورد اقبال عام و خاص قرار گیرد.
کیست حافظ؟
حافظ نیز همانند قاطبه بزرگان علم و ادب، زندگی نامه شخصی اش در سایه روشن شهرت و جایگاه ادبی اش مکتوم مانده است، روایات و مندرجات تذکره نامه ها نیز کمکی به حل این موضوع نمی کند، محمد گلندام دوست و همدرس او و نخستین گردآورنده دیوان حافظ، وی را این گونه معرفی می کند «مولانا الاعظم المرحوم الشهید مفخر العلماء، استاد نحاریر الادبا، شمس المله والدین، محمد الحافظ الشیرازی»
(ذبیح اله صفا، ص185)
اوضاع اجتماعی و سیاسی دوران حافظ
از تاریک ترین دوران تاریخ ایران، قرون هفتم و هشتم است. قتل عام ها و کشتارها و ویرانی های پیاپی با حمله مغول در سال 616 هـ که همانند بلایی آسمانی بود آغاز گردید و بسیاری از زیرساخت های فرهنگی و اجتماعی جامعه ایران را نابود کرد. تاثیرات بسیار منفی فرهنگی و اجتماعی ازخود برجای گذاشت، اما بنابر عللی سلسله علم و ادب در این دو قرن منقطع نگردید «وجود پناهگاههایی برای فرهنگ ایران و علاقمندی برخی از سلاطین ایرانی یا ایرانی شده زمینه را برای ظهور عالمان و شعرا و ادیان بزرگی فراهم کرد یکی از این پناهگاه های فرهنگ ناحیه فارس بود»
(ذبیح اله صفا، ص 18)
اوضاع ادبی این دوره
قالب غالب در این دوره غزل است و بازار قصاید مدحی رو به کساد نهاده است اگر قصیده ای هم هست بیشتر با مضامین اجتماعی و حکمی است تقلید و نظیره گویی در میان شاعران رواج دارد. درون مایه غزل در قرن هفتم یا عاشقانه است و یا عارفانه، که سعدی غزل عاشقانه را به اوج رسانده و مولوی غزل عارفانه، اما در قرن هشتم شاعران دست به امتزاج و تلفیق می زنند که به این گروه از شاعران، «گروه تلفیق» نیز می گویند (شمیسا، ص 240) اوج غزل های تلفیقی عارفانه و عاشقانه در اشعار حافظ متبلور است.از شعرای برجسته این دوره که بسیاری از آنها الهام بخش حافظ شدند، خواجوی کرمانی، عماد فقیه کرمانی، سلمان ساوجی، ناصر بخارایی را می توان نام برد اما حافظ از بزرگان ادب فارسی که قبل از خود می زیستند نیز بهره برده و تاثیر مستقیم آنها در اشعارش مشهود است.از آن میان می توان از: «سنایی غزنوی، نظامی گنجوی، انوری، خاقانی، ظهیر فاریابی عطار، کمال الدین اصفهانی، عراقی، سعدی، نزاری قهستانی، امیرخسرو دهلوی و اوحدی مراغه ای» نام برد
(خرمشاهی،صص 91-40)
توجه به معارف اسلامی، ستایش عشق، علومقام معشوق، ذهنیت یا توجه به دنیای درون، آرمان گرایی تفکر غنایی از مختصات فکری شعرای این دوره است.
ویژگی های شعر حافظ
الف)صنایع ادبی در شعر حافظ
حافظ در بکارگیری انواع علوم بلاغی و صنایع ادبی از بدیع و بیان و معانی از همه شعرای قبل از خود و معاصران گوی سبقت برد و پس از او نیز کسی به پای او نرسیده است.حافظ از ایهام بیشتر از همه صنایع استفاده کرده است به گونه ای که جزء مختصات سبکی او درآمده است و عده ای معتقدند که حافظ نخست بار این صنعت را کشف کرده است و ظرفیت های هنری آن را دریافته است.همان گونه که گفته شد در بدیع معنوی بیشتر به ایهام و انواع آن پرداخته و در بدیع لفظی به انواع جناس، در بیان عمده توجه او به استعاره است و از طرف دیگر تلمیح و طنز زیور اشعار او گردیده است.
ب) مضامین و درون مایه شعر حافظ
به طور کلی می توان درون مایه اشعار حافظ را به سه دسته «عارفانه، عاشقانه و رندانه» تقسیم کرد
(استعلامی، ص 56)
البته آن گونه که در نگاه اول نیز می توان دریافت غزل هایی که بتوان به طور کامل در این دسته بندی گنجاند بسیار اندک اند بعضی غزل ها هستند که ادبیات یا بیتی از هر سه دسته در آن جای گرفته است.شعر حافظ را می توان از منظری دیگر نماینده سه جریان عمده شعری قبل از او دانست که عبارت بودند از شعر مدحی، عرفانی و عاشقانه.حافظ با زبان ایهام و طنز به مسائل حاد اجتماعی دوره خود پرداخته و با نوع شاهان متظاهر و زاهدان ریایی و صوفیان دروغین به مبارزه پرداخته است.
شعر و اندیشه حافظ
اکنون از حافظ یک دیوان مشتمل بر حدود پانصد غزل و چند قصیده و مثنوی و رباعی در دست است از آنجا که خواجه اساسا غزل سراست قصاید و مثنوی های او غالبا نادیده گرفته شده است اما حافظ در غزل هم طرزی نو ابداع نکرده است و سرمشق او در غزل سرایی بیشتر سعدی، کمال الدین اصفهانی، سلمان ساوجی و خواجوی کرمانی است و غزل های او بر همان وزن و قافیه و گاه همان مضمون سروده شده است که استادان پیشین طبع آزمایی کرده بودند که این شباهت ظاهری هرگز به آن معنی نیست که شاعر فرزانه شیراز به مانند مقلدان بی ابتکار در دایره تکرار و دنباله روی از دیگران اسیر مانده است. حافظ غزل فارسی را به آن درجه از کمال رسانیده که پس از او همه قریحه آزمایان در برابر والایی و کمال هنری سخنش اظهار درماندگی کرده اند شاید به همین اعتبار است که برخی او را خاتم شعرای ایران می دانند و برآنند که پس از او سخن پارسی رو به انحطاط و زوال رفته است.سبک شاعری او تازگی دارد پیشینیان وقتی غزل می گفتند یا عاشقانه بود یا عارفانه. اما راهی که حافظ از این میانه برگزید ترکیب و تلفیق عشق و عرفان و دست یافتن به شیوه ای است که تا عصر او اگر سابقه هم داشته، هرگز به این زیبایی و کمال نبوده است.
عرفان حافظ:
عرفان حافظ او را به اعماق محصور خشکه مقدسان راهب منش نمی کشاند بلکه اخلاق فردی توأم با اخلاق اجتماعی را در حافظ به تعالی می کشاند تا آنجا که شدیدترین انتقادات به بداخلاقی های فردی و اجتماعی را می توان در اشعار حافظ مشاهده کرد.
اغتنام فرصت:
در اشعار حافظ غنیمت شمردن فرصت و ابن الوقتی (وقت شناسی عارفانه) و دریافت و درک لحظه ها و آنات را به شکل برجسته ای می توان دید، آنجا که از منظر او غنیمت وقت و دم حاصل حیات انسانی است در این اغتنام فرصت می توان هم جنبه عرفانی را دید و هم اجتماعی:
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران، فرصت شمار یارا
(دیوان حافظ، غزل 5)
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق
(دیوان حافظ، غزل 298)
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دمست تا دانی
(دیوان حافظ غزل 473)
عشق:
ژرف ترین و عمیق ترین مفهوم در اشعار حافظ عشق است که می توان هم رگه هایی از عشق مجازی و هم رشحاتی از عشق حقیقی را در کلام او یافت، خود را بنده عشق می داند و از دیدگاه او عشق روح و حقیت عالم هستی است، عشق است که انگیزه آفرینش است، آدمی و پری همه طفیل هستی عشق اند. عشق با فروغش آتش به همه عالم می زند اما در حریم حرمت عشق عقل را راهی نیست و نغمه عشق است که هرگاه اراده کند راه به جایی دارد و راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست.
توکل و تسلیم و رضا:
حافظ تقدیرگرایی جزم اندیش نیست بلکه آزادمنشی متوکل به قضا و قدر الهی است، او مرحله تکمیل سیر متعالی شخصیت انسانی در تقوی و دانش را توکل می داند و تکیه صرف به دانش و اعمال بشری را حتی کفر می پندارد اما از منظری دیگر خود را نوشنده باده الهی الست می داند و در برابر رضای خدا دم برنمی آرد.
اصلاح اجتماعی
حافظ گرچه خود موقعیت اجتماعی مناسبی داشت ولی در غم خویش نبود بلکه نگران ارزش های والایی بود که به آلایش کشیده شده بود از این رو امن و آرام مدعیان دروغین را به باد انتقاد می گرفت و نقاب های تزویر و ریا را می درید در طول تاریخ ادبیات ایران تا حدود یک قرن پیش که افکار جدید آزادیخواهی و اصلاح اجتماعی مطرح شد. شاعری همانند حافظ نداریم که دردها و فسادهای اجتماعی را بشناسد و آسیب های اجتماعی را به خوبی کالبدشکافی کند. «سلاح حافظ در کار و بار انتقاد و اصلاح اجتماعی اش طنز اوست.» (خرمشاهی، ص 32) تا جایی که به طنز حتی رندی و می خوارگی را ارجح بر تزویر و ریا می دانست.
نویسنده:علی بلاغی
منبع:روزنامه کیهان
تو راز آفرینش ، تو پرتو خدائی
تو قحطی محبت تو یار باوفائی
تو از دیار عشقی تو مالک بهشتی
تو این همه دوروئی تو پاک ترین سرشتی
تو آیه نجابت تو سوره امیدی
تو روح سبز عشق و به جان من دمیدی
تو پادشاه خوبان ، تو مهر بی زوالی
تو روزای شکستن شکوفه بهاری
گرمی قلب پاکم ، نثار عشق نابت
روشنی و می بینم تو چشمون سیاهت
وقتی واسم می خندی دنیا با من می خنده
شور و نشاط و شادی راه غم و می بنده
باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…
وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفتههای «هِگِل» بود و ما دو تا…
روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا
افتاد روی میز ورقهای سرنوشت
فنجان و فال و بیبی و دِل بود و ما دو تا
کمکم زمانه داشت به هم میرساندمان
در کوچه سازو تمبک و کِل بود و ما دو تا…
تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چهقدر سرد و کسل بود و ما دو تا،
از خواب میپریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا…
ضعیف و لاغر و زرد و صدای خوابآور
کنار بستر من قرصهای خوابآور
لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی
از این تب، این تبِ مالاریای خوابآور
منی که منحنی زانوان زاویهدار
جدا نمیکندم از هوای خوابآور
همین تجمع اجساد مومیایی شهر
مرا کشانده به این انزوای خوابآور
زمین رها شده دور ِ مدار ِ بیدردی
و روزنامه پر از قصههای خوابآور
هنوز دفترِ خمیازههای من باز است
بخواب شعر! در این ماجرای خوابآور
____________________________
به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟ نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را
____________________________
کدخدا میگوید از اینجا نرو ـ یک ناشناس،
با بهار و گل میآید سال نو یک ناشناس
با خودم میگویم ای شاعر! تو تنها نیستی
توی دنیا هست حتماً مثل تو یک ناشناس
با صدای ساعتِ قلبم از این پس مایلم
بشمرم این لحظهها را تا سه! دو! یک!… ناشناس،
میرسد میپرسم ای خوبِ جنوبی کیستی؟
خیره میماند و میگوید که: مُو؟ یک ناشناس
آه میدانم که روزی روزگاری میرسد
میرویم آن سوتر از غمها من و یک ناشناس
____________________________
صدای پچپچِ غم… خواب من به هم خورده است
دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است
صدای پچپچِ غم… هیس! هیس! ساکت باش
سکوت، در دلِ بیتاب من به هم خورده است
تو قابِ عکس مرا دیدهای، نمیدانی
نشاطِ چهرهی در قابِ من به هم خورده است
غم تو را نسرودم وگرنه میدیدی
که وزن، در غزلِ ناب من به هم خورده است
هجای چشم تو را وزنها نمیفهمند
دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است
____________________________
تمام عمر من انگار در غم و درد است
مرا غروب تو صد سال پیرتر کرده است
تمام خاطرهها پیش روی چشم منند
زبان گشوده به تکرار: او چه نامرد است
ـ بیا و پاره کن این نامه را نمیبینی؟
دو سال میشود او نامهای نیاورده است…؟
همیشه گفتهام اما نمیشود انگار
دل تو سخت مرا پایبند خود کرده است
تمام میشود این قصه آه حرف بزن
فقط نپرس که «لیلی زن است یا مرد است!!»
____________________________
کفشِ چرمی ـ چتر ـ فروردین ـ خیابانِ شلوغ
یک شب بارانی غمگین خیابانِ شلوغ
میرود تنهای تنها، باز هم میبینمش
باز هم رد میشود از این خیابانِ شلوغ
اشک و باران با هم از روی نگاهش میچکند
او سرش را میبرد پایین… خیابانِ شلوغ
عابران مانند باران در زمین گم میشوند
او فقط میماند و چندین خیابانِ شلوغ
او فقط میماند و دنیایی از دلواپسی
با غمی بر شانهاش ـ سنگین… خیابان شلوغ
…ناودانها، چشمکِ خطدار ماشینهای مست
خطکشی، بارانِ آهنگین، خیابانِ شلوغ…
او نمیفهمد نمیفهمد فقط رد میشود
با همان انگیزهی دیرین… خیابان شلوغ
کفش چرمی روبهروی کفش چرمی ایستاد
لحظهای پهلوی من بنشین خیابان خلوت است
____________________________
و ای بهانهی شیرینتر از شکرقندم
به عشقِ پاک کسی جز تو دل نمیبندم
به دین اینهمه پیغمبر احتیاجی نیست
همین بس است که اینک تویی خداوندم
همین بس است که هر لحظهای که میگذرد
گسستنی نشود با دل تو پیوندم
مرا کمک کن از این پس که گامهای زمین
نمیبرند و به مقصد نمیرسانندم
همیشه شعر سرودم برای مردم شهر
ولی نه! هیچکدامش نشد خوشایندم
تویی بهانهی این شعرِ خوب باور کن
که در سرودن این شعرها هنرمندم
____________________________
دو ساعتی که به اندازهی دو سال گذشت
تمام عمرِ من انگار در خیال گذشت
-ببند پنجرهها را که کوچه ناامن است…
نسیم آمد و نشنید و بیخیال گذشت
درست روی همین صندلی تو را دیدم
نگاه خیرهی تو… لحظهای که لال گذشت
- چه ساعتیست ببخشید؟… ساده بود اما
چهها که از دل تو با همین سؤال گذشت
…
گذشت و رفت و به تو فکر میکنم ـ تنها ـ
دو ساعتی که به اندازهی دو سال گذشت
____________________________
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود
باید بگویم اسم دلم دل نمی شود
دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه ی تو است که عاقل نمی شود
تکلیف پای عابرمان چیست آیه ایی
از آسمان فاصله نازل نمی شود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمی شود ؟
….
می خواستم رها شوم از عاشقانه ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی شود
تا نیستی تمام غزل ها معلق اند
این شعر مدتی ست که کامل نمی شود
____________________________
تا میکشم خطوطِ تو را پاک میشوی
داری کمی فراتر از ادراک میشوی
هرلحظه از نگاهِ دلم میچکی ولی
با دستمالِ کاغذیام پاک میشوی
این عابران که میگذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک میشوی
تو زندهای هنوز برایم گمان نکن
در گورِ خاطرات خوشم خاک میشوی
باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چه خطرناک میشوی
____________________________
بیتو اندیشیدهام کمتر به خیلی چیزها
میشوم بیاعتنا دیگر به خیلی چیزها
تا چه پیش آید برای من! نمیدانم هنوز…
دوری از تو میشود منجر به خیلی چیزها
غیرمعمولیست رفتار من و شک کرده است
ـ چند روزی میشود ـ مادر به خیلی چیزها
نامههایت، عکسهایت، خاطرات کهنهات
میزنند اینجا به روحم ضربه، خیلی چیزها
…
هیچ حرفی نیست، دارم کمکم عادت میکنم
من به این افکار زجرآور… به خیلی چیزها
میروم هرچند بعد از تو برایم هیچچیز…
بعدِ من اما تو راحتتر به خیلی چیزها…
____________________________
چگونه رود میرود به سمت بیکرانهها
که ابر گریه میکند برای رودخانهها
پرنده غافل است از اینکه تندباد میرسد
وگرنه باز هم بنا نمیشد آشیانهها
و اینچنین که اینهمه زِ عشق رنج میبرند
مرا غمِ تو میکِشد در آتش بهانهها
چراغ و چشمِ آسمان! ستارهها تو، ماه، تو
پس از تو تار میشود شبِ تمامِ خانهها
اگرچه زخم میزنی ولی ترا نوشتهاند
به روی صفحهی دلم خطوطِ تازیانهها
خلاصه بر درختِ دل تو باید آشیان کنی
وگرنه میسپارمش به دست موریانهها
____________________________
هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟
عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!
در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر
ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!
هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!
هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند…
آه!، مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست
حرف هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!!
خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها
باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند…”
____________________________
تو نیستی و این در و دیوار هیچوقت…
غیر از تو من به هیچکس انگار هیچوقت…
اینجا دلم برای تو هِی شور میزند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچوقت…
اخبار گفت شهر شما امن و راحت است
من باورم نمیشود، اخبار هیچوقت…
حیفند روزهای جوانی، نمیشوند
این روزها دو مرتبه تکرار هیچوقت
من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بودهام برات سزاوار؟… هیچوقت!
بگذار من شکسته شوم تو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچوقت…
____________________________
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم ، دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانهی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلّق اند
این شعر مدتیست که کامل نمیشود.
____________________________
خورشیدِ پشتِ پنجرهی پلکهای من
من خستهام! طلوع کن امشب برای من
میریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاسِ من شدهای… کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدای من
آهستهتر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من… تو… چهقدر مثل تو هستم! خدای من!!
____________________________
بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز…
با صد بهانهی متفاوت تمام روز…
هی فکر میکنم به تو و خیره میشود
چشمم به چند نقطهی ثابت تمام روز
زردند گونههای من و خاک میخورد
آیینه روی میز توالت تمام روز
در این اتاق، بعدِ تو تکرار میشود
یک سینمای مبهم و صامت تمام روز
گهگاه میزند به سرم درد دل کنم
با یک نوار خالیِ کاست تمام روز
«من» بی «تو» مردهای متحرّک تمام شب…
«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز…
____________________________
غم که می آید در و دیوار شاعر می شود
در تو زندانی رفتار شاعر می شود
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط کش و نقاله و پرگار ، شاعر می شود
تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود
تا زمانی با توام ، انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم ، دلم انگار شاعر می شود
باز می پرسی چطور اینگونه شاعر شد دلت ؟
تو دلت را جای من بگذار ، شاعر می شود
گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم
از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود
____________________________
ساعت دو شب است که با چشم بیرمق
چیزی نشستهام بنویسم بر این ورق
چیزی که سالهاست تو آن را نگفتهای
جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق
هر وقت حرف میزدیو سرخ میشدی
هر وقت مینشست به پیشانیات عرق
من با زبان شاعریام حرف میزنم
با این ردیف و قافیههای اجق وجق
این بار از زبان غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق
من رفتنی شدم تو زبان باز کردهای!
آن هم فقط همینکه: “برو، در پناه حق ”
____________________________
قلبت که می زند ، سر من درد می کند
اینروزها سراسر من درد می کند
قلبت که . . . نیمه ی چپ من تیر می کشد
تب کرده ، نیم دیگر من درد می کند
تحریک می کند عصب چشم هام را
چشمی که در برابر من درد می کند
شاید تو وصله ی تن من نیستی ، چقدر
جای تو روی پیکر من درد می کند
هی سعی می کنم که تو را کیمیا کنم
هی دستهای مسگر من درد می کند
دیر است ، پس چرا متولد نمی شوی
شعر تو روی دفتر من درد می کند
مطالب جدید تر | مطالب قدیمی تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.